تو چه می دانی وقتی کاری می کنی که باب میلم نیست. یا چیزی می خواهم که باب میل تو نیست. اگر چیزی نگویم، فریاد نزنم یا هر جور که می خواهم احساسم را نشان ندهم. این فریاد فرو خورده، کی کجا و چگونه سر بر می آورد. و نمی دانی که آن گاه برای همه ی فریاد های فرو خورده ام تا چه حد متاسفیم. و برای حنجره ای که حالا هم که باید، باز سکوت می کند. چون سکوت همه ی چیزیست که می داند. تو چه می دانی که ما چقدر باهم متفاوتیم. من و تو. من با همه. و شاید من نباید مثل تو، نباید مثل هیچکس، صبوری کنم. ندانسته، سکوت را به من می آموزی، و از من می خواهی. بی توجه به من، سکوت و صبر را برایم ارزشی می کنی. همه ی عمرم که آنچنان بلند نیست بر خلاف میلم، آموخته هایم را بکار می گیرم، بر خلاف طبیعتم. حفره ای درون خودم می کَنم، و می کُنمش قبرستان همه ی حرف های نگفته که حالا درد شده، و رنج می کشم، به این رنج عادت می کنم، حالا این دیگر قسمت جدا نشدنی از منست. و من ...
می بینی حالا هر دو از سکوت من پریشان و پشیمانیم؟
پی نوشت: به امید اینکه این فرهنگ هر چه زود تر از بین برود.