Friday, March 30, 2012

Don't you bring me down today

از وقتی بچه بودم آرزو داشتم صدام خوب باشه، واقعاً خوب. هر وقت توی آهنگی صدای کسی واقعاً خوب بود، سر جام خشک می شدم و با همه ی وجودم بهش گوش می دادم، اون لحظه انگار همه چیز با من از حرکت باز می ایستاد. انگار فقط من بودم و اون صدا. اون وقت از ته دل آرزو می کردم کاش من هم صدای زیبایی داشتم، صدایی که از شنیدنش احساس  خوبی پیدا کنی. از همون موقع ها واسه خودم می خوندم، محمد نوری، ویگن و مدرن تاکینگ که اصلاً نمی فهمیدم چی می گن و واسه خودم ی چیزایی تکرار می کردم. و همچنان در آرزوی اون صدا بودم. اولین بار وقتی ۱۵ سالم بود بعد از خوندن نمی دونم چه آهنگی با گیتارم، ی عده آدم که اصلاً نمی شناختمشون بهم گفتن که صدام قشنگِ و از شنیدنش خوشحال شدن. اون موقع اصلاً باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم. یعنی به آرزوم رسیده بودم؟ توی ی کتاب خونده بودم اگه از ته دلت و با تمام وجودت آرزویی بکنی، دنیا اینو می شنوه و ی روزی حتماً بهش می رسی، هر چقدر هم که دست نیافتنی باشه. یعنی این حرف واقعیت داشت؟ 
بعد از اون بیشتر و بیشتر خوندم و بیشتر بیشتر جدی شدم، اما چیزی که امروز از اون روزا برام جالبه اینه که، اون موقع اگه یکی پیدا می شد که صداش رو درست شبیه خواننده ای می کرد که آهنگ ماله اون بود، و دقیقاً مثل اون می خوند همه خیلی هیجان زده می شدن و معتقد بودن که اون آدم خیلی خفنه. یا اگه ی جا از آهنگ کسی رو کمی تغییر می دادی این بر خورد با هات می شد که نه نه تو نمی تونی مثله خود اون شخص بخونی. انگار فقط یک درست وجود داره  و تمام. انگار  نه انگار که هر آدمی ی خواصیتی داره و آدما باهم فرق دارن، و این فرق ها خوبِ، قشنگِ، و به تاُثیرش توی کاری می گن، خلاقیت.
خوبه که امروز در جایی زندگی می کنم که آدم های خیلی بیشتری فکر می کنن اینکه خودت باشی خیلی خوبِ و قشنگِ. و حتی از تو می خوان که خودت رو مثلاً توی ی آهنگ پیدا کنی و خلاق باشی، و وقتی رد پای تو رو توی چیزی می بینن بهت لبخند می زنن و از اینکه تو هستی و شاید مثل هیچ کس نیستی خوشحال می شن.

P.S. We are beautiful in EVERY SINGLE WAY, words can't bring us down.
(English parts are from Beautiful by Christina Aguilera)  

Monday, March 19, 2012

هر روز توی راه خونه به دانشگاه یا برعکس توی ذهنم ی بلاگ می نویسم. اما فرصت نمی شه که بیام و واقعاً بنویسمش. نمی دونم چرا فرصت هیچی نمی شه. احساس می کنم توی ی مرحله انتقال قرار دارم. و فقط چیزایی رو با خودم می برم که به من واقعاً طعلق داره. انقدر فکر تو کلم قلت می زنه که به سختی می تونم بخوابم. خودم رو توی صدا غرق کردم. و تنها چیزایی که در حاله حاضر برام معنی داره و بهم زندگی می ده، آمدن بهار و زنده شدن درختاست، و موسقی. وای موسقی، معجزه ی زندگی منه، و تنها چیزی که باعث می شه بخوام زندگی کنم. 
خیلی باحاله که از وقتی که توی گروه کُر بودم، صدا های خیلی بیشتری رو توی آهنگ ها به وضوح می شنوم. نمی فهمم چه طور تا حالا اینا رو نشنیده بودم. احتمالاً اینم ی ربطی به اون انتقالِ داره.