هر روز توی راه خونه به دانشگاه یا برعکس توی ذهنم ی بلاگ می نویسم. اما فرصت نمی شه که بیام و واقعاً بنویسمش. نمی دونم چرا فرصت هیچی نمی شه. احساس می کنم توی ی مرحله انتقال قرار دارم. و فقط چیزایی رو با خودم می برم که به من واقعاً طعلق داره. انقدر فکر تو کلم قلت می زنه که به سختی می تونم بخوابم. خودم رو توی صدا غرق کردم. و تنها چیزایی که در حاله حاضر برام معنی داره و بهم زندگی می ده، آمدن بهار و زنده شدن درختاست، و موسقی. وای موسقی، معجزه ی زندگی منه، و تنها چیزی که باعث می شه بخوام زندگی کنم.
خیلی باحاله که از وقتی که توی گروه کُر بودم، صدا های خیلی بیشتری رو توی آهنگ ها به وضوح می شنوم. نمی فهمم چه طور تا حالا اینا رو نشنیده بودم. احتمالاً اینم ی ربطی به اون انتقالِ داره.
No comments:
Post a Comment