از زندگیم خسته ام. رویاهام و آرزوهام خیلی دور به نظر می رسن، و روز مره خالی و خسته کننده. دلم ی دوست می خواد، ی دوست که خیلی صمیمی باشه و کیلومتر ها هم ازم دور نباشه. دلم شادی می خواد، آرامش می خواد. دلم می خواست کسی گوشی برای شنیدن داشت. خسته شدم. از همه ی اشتباهات خودم، از اشتباهات دیگران. از این همه تنهایی. از همه ی سکوت ها. من سکوت کردن ها تو سکوت کردن ها. با این همه خستگی حتی نمی شود نوشت. بیشتر به هزیان می ماند.