از زندگیم خسته ام. رویاهام و آرزوهام خیلی دور به نظر می رسن، و روز مره خالی و خسته کننده. دلم ی دوست می خواد، ی دوست که خیلی صمیمی باشه و کیلومتر ها هم ازم دور نباشه. دلم شادی می خواد، آرامش می خواد. دلم می خواست کسی گوشی برای شنیدن داشت. خسته شدم. از همه ی اشتباهات خودم، از اشتباهات دیگران. از این همه تنهایی. از همه ی سکوت ها. من سکوت کردن ها تو سکوت کردن ها. با این همه خستگی حتی نمی شود نوشت. بیشتر به هزیان می ماند.
خیلی دوست داشتم بتونم کمکی بکنم... یا حداقل نزدیکتر باشم بهت... حیف که واقعا کاری از دستم بر نمیاد :(
ReplyDelete