Nice to meet you
Tuesday, August 21, 2012
A little girl
Monday, July 16, 2012
Withered Blooms
Sure it has a rhythm
A sad one
My life
And some withered blooms
Remind me
It's on
Since you weren't my priority
Neither was I
We don't bother to fix the problem
We simply moved on
I should leave it
They told me
I'm better off without you
Why should you care?
There's much to do
You'll kill it
This time!!
A sad one
My life
And some withered blooms
Remind me
It's on
Since you weren't my priority
Neither was I
We don't bother to fix the problem
We simply moved on
I should leave it
They told me
I'm better off without you
Why should you care?
There's much to do
You'll kill it
This time!!
Sunday, June 24, 2012
از زندگیم خسته ام. رویاهام و آرزوهام خیلی دور به نظر می رسن، و روز مره خالی و خسته کننده. دلم ی دوست می خواد، ی دوست که خیلی صمیمی باشه و کیلومتر ها هم ازم دور نباشه. دلم شادی می خواد، آرامش می خواد. دلم می خواست کسی گوشی برای شنیدن داشت. خسته شدم. از همه ی اشتباهات خودم، از اشتباهات دیگران. از این همه تنهایی. از همه ی سکوت ها. من سکوت کردن ها تو سکوت کردن ها. با این همه خستگی حتی نمی شود نوشت. بیشتر به هزیان می ماند.
Monday, May 21, 2012
تو چه می دانی
تو چه می دانی وقتی کاری می کنی که باب میلم نیست. یا چیزی می خواهم که باب میل تو نیست. اگر چیزی نگویم، فریاد نزنم یا هر جور که می خواهم احساسم را نشان ندهم. این فریاد فرو خورده، کی کجا و چگونه سر بر می آورد. و نمی دانی که آن گاه برای همه ی فریاد های فرو خورده ام تا چه حد متاسفیم. و برای حنجره ای که حالا هم که باید، باز سکوت می کند. چون سکوت همه ی چیزیست که می داند. تو چه می دانی که ما چقدر باهم متفاوتیم. من و تو. من با همه. و شاید من نباید مثل تو، نباید مثل هیچکس، صبوری کنم. ندانسته، سکوت را به من می آموزی، و از من می خواهی. بی توجه به من، سکوت و صبر را برایم ارزشی می کنی. همه ی عمرم که آنچنان بلند نیست بر خلاف میلم، آموخته هایم را بکار می گیرم، بر خلاف طبیعتم. حفره ای درون خودم می کَنم، و می کُنمش قبرستان همه ی حرف های نگفته که حالا درد شده، و رنج می کشم، به این رنج عادت می کنم، حالا این دیگر قسمت جدا نشدنی از منست. و من ...
می بینی حالا هر دو از سکوت من پریشان و پشیمانیم؟
پی نوشت: به امید اینکه این فرهنگ هر چه زود تر از بین برود.
Friday, March 30, 2012
Don't you bring me down today
از وقتی بچه بودم آرزو داشتم صدام خوب باشه، واقعاً خوب. هر وقت توی آهنگی صدای کسی واقعاً خوب بود، سر جام خشک می شدم و با همه ی وجودم بهش گوش می دادم، اون لحظه انگار همه چیز با من از حرکت باز می ایستاد. انگار فقط من بودم و اون صدا. اون وقت از ته دل آرزو می کردم کاش من هم صدای زیبایی داشتم، صدایی که از شنیدنش احساس خوبی پیدا کنی. از همون موقع ها واسه خودم می خوندم، محمد نوری، ویگن و مدرن تاکینگ که اصلاً نمی فهمیدم چی می گن و واسه خودم ی چیزایی تکرار می کردم. و همچنان در آرزوی اون صدا بودم. اولین بار وقتی ۱۵ سالم بود بعد از خوندن نمی دونم چه آهنگی با گیتارم، ی عده آدم که اصلاً نمی شناختمشون بهم گفتن که صدام قشنگِ و از شنیدنش خوشحال شدن. اون موقع اصلاً باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم. یعنی به آرزوم رسیده بودم؟ توی ی کتاب خونده بودم اگه از ته دلت و با تمام وجودت آرزویی بکنی، دنیا اینو می شنوه و ی روزی حتماً بهش می رسی، هر چقدر هم که دست نیافتنی باشه. یعنی این حرف واقعیت داشت؟
بعد از اون بیشتر و بیشتر خوندم و بیشتر بیشتر جدی شدم، اما چیزی که امروز از اون روزا برام جالبه اینه که، اون موقع اگه یکی پیدا می شد که صداش رو درست شبیه خواننده ای می کرد که آهنگ ماله اون بود، و دقیقاً مثل اون می خوند همه خیلی هیجان زده می شدن و معتقد بودن که اون آدم خیلی خفنه. یا اگه ی جا از آهنگ کسی رو کمی تغییر می دادی این بر خورد با هات می شد که نه نه تو نمی تونی مثله خود اون شخص بخونی. انگار فقط یک درست وجود داره و تمام. انگار نه انگار که هر آدمی ی خواصیتی داره و آدما باهم فرق دارن، و این فرق ها خوبِ، قشنگِ، و به تاُثیرش توی کاری می گن، خلاقیت.
خوبه که امروز در جایی زندگی می کنم که آدم های خیلی بیشتری فکر می کنن اینکه خودت باشی خیلی خوبِ و قشنگِ. و حتی از تو می خوان که خودت رو مثلاً توی ی آهنگ پیدا کنی و خلاق باشی، و وقتی رد پای تو رو توی چیزی می بینن بهت لبخند می زنن و از اینکه تو هستی و شاید مثل هیچ کس نیستی خوشحال می شن.
P.S. We are beautiful in EVERY SINGLE WAY, words can't bring us down.
(English parts are from Beautiful by Christina Aguilera)
Monday, March 19, 2012
هر روز توی راه خونه به دانشگاه یا برعکس توی ذهنم ی بلاگ می نویسم. اما فرصت نمی شه که بیام و واقعاً بنویسمش. نمی دونم چرا فرصت هیچی نمی شه. احساس می کنم توی ی مرحله انتقال قرار دارم. و فقط چیزایی رو با خودم می برم که به من واقعاً طعلق داره. انقدر فکر تو کلم قلت می زنه که به سختی می تونم بخوابم. خودم رو توی صدا غرق کردم. و تنها چیزایی که در حاله حاضر برام معنی داره و بهم زندگی می ده، آمدن بهار و زنده شدن درختاست، و موسقی. وای موسقی، معجزه ی زندگی منه، و تنها چیزی که باعث می شه بخوام زندگی کنم.
خیلی باحاله که از وقتی که توی گروه کُر بودم، صدا های خیلی بیشتری رو توی آهنگ ها به وضوح می شنوم. نمی فهمم چه طور تا حالا اینا رو نشنیده بودم. احتمالاً اینم ی ربطی به اون انتقالِ داره.
Friday, February 3, 2012
Living in a shell
I'm not living the best days of my life. You might not hear from me for a decade. I don't know what do you think of me in these days, but the truth is I'm not living the best days of my life. Since I was 18 or even younger. I wore some other man's shell and it's never fitted. I'm carrying the damn shell and it hurts. Through years and years it scratches my sole. I willingly want to put the shell done. It's about almost two years of taking that desire with me all around. But there is always some concerns. I'm sick and tired of being this other person. I don't know why I'm wearing his clothes and have his schedule and doing his engineering stuff. The stuff that I really hate. I want to put off his shell and feel free. He cannot care about the music the way I do. He cannot dance 5 or 6 hours a day, he does not have that time for such a thing. He can not write a poem and he is not that sensitive. He has a good relationship with a machine, named computer. He understands this things architectures and he can enjoy dealing with them. He even can manage to write something called program for this sole-less machine. In a way he gives it a sole. He is able to spend hours and hours on a sit, solid. Reading, and reading and writing and learning about this machine. While I want to dance, to sing, to have movement and use all parts of my body in a way that I could feel them. I want to feel the unknown part of me in my throat and abdomen. To fill them with air and push the air out. when I'm not aware of me physically I feel dead. His clothes are not related to how he feels, he simply wears something to get to work. Well at least this one matches with my right now feelings. I really don't know how many more days I would be able to carry the shell. I wish I could find a way out.
Subscribe to:
Posts (Atom)